۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

کاسه چوبی

پیرمردی نحیف تصمیم گرفت تا با پسر،عروس ونوه ی چهارساله اش زندگی کند.
 دست های پیرمرد می لرزید ،چشماهایش سیاهی میرفت وگام هایش
 سست ولرزان بود .اعضای خانواده هرشب دور میز شام غذا می خوردند .اما
برای پدر بزرگی که دست های لرزان وچشم های کم سویی داشت،
غذا خوردن سخت بود.لوبیا از قاشقش روی کف اتاق برمیگشت و وقتی لیوان شیر را بر میداشت مقداری
از آن روی میز می ریخت .پسر وعروسش از این کار عصبانی می شدند.
پسر گفت:((ما باید برای پدر بزرگ فکری کنیم .من به اندازه ی کافی شیر ریختن ،با سر وصدا
 غذا خوردن وریختن شیر روی کف اتاق را تحمل کرده ام .))
بنابراین زن وشوهر یک میز کوچک جدا در گوشه اتاق قرار دادند در آنجا پدر بزرگ
به تنهایی غذا می خورد وبقیه پشت میز دور هم غذا میخوردند .
از آنجایی که پدر بزرگ چندبار ظرف غذا را شکسته بود غذایش را داخل یک ظرف چوبی می ریختند.
گهگایی که زیر چشمی پدر بزرگ را می دیدند متوجه اشکهایش می شدند که از تنهایی  گریه می کرد.
اما باز هم وقتی چنگال یا غذا از دستش می افتاد زن وشوهر به شدت او را سرزنش میکردند .
پسر بچه ۴ ساله همه ی این کارها را نظاره میکرد وبی سروصدا به آنها گوش می داد.
یک روز عصر ،قبل از شام ،پدر متوجه شد که پسرش با تکه های چوبی که روی زمین افتاده است
 بازی می کند .او با مهربانی پرسید :((چه چیزی میسازی پسرم؟))
پسر هم با محبت پاسخ داد :((اوه.. کاسه چوبی کوچکی برای شما و مامان میسازم تا وقتی
بزرگ شدم داخل آن غذا بخورید .))سپس لبخندی زد و به کارش ادامه داد
این کلمات چنان برای والدینش تکان دهنده بود که برای چند لحظه ای مات ومبهوت ماندند .سپس اشکاهیشان
سرازیر شد .گرچه هیچ کلمه ای به زبان نیاوردند ولی هردو می دانستند
 که چه کاری را باید انجام دهند .آن شب شوهر به آرامی دست پدر بزرگ را گرفت
 و او را به طرف میز شام آورد .او بقیه عمرش را همیشه با خانواده غذا خورد و
بنا به دلایلی پسر وعروسش دیگر از غذا یا شیر ریختن او یا کثیف کردن سفره ناراحت نمی شدند.



کودکان بسیار باهوش و حساسند.
چشمهایشان همواره مشاهده می کنند .
گوشهایشان همیشه می شنوند وذهنشان
 این پیام هارا جذب وپردازش می کند .
اگر ببیند که ما صبورانه جو شادی را برای
اعضای خانواده مهیا می کنیم،آنها هم باقی
زندگیشان را از ما تقلید می کنند .